معنی روزی یافتن

لغت نامه دهخدا

روزی یافتن

روزی یافتن. [ت َ] (مص مرکب) رسیدن به وجه و وسیله ٔ معاش.


روزی

روزی. (ص نسبی، اِ مرکب) از: روز+ی (نسبت)، پهلوی رچیک، ارمنی رچیک، دزفولی روزیک. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). خوراک روزانه. (فرهنگ فارسی معین). خوراک هرروزه. (شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء) (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). آنچه روز بروز بکسی داده شودو قسمت او گردد. (آنندراج) (انجمن آرا). رزق. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). غذا و طعام. (ناظم الاطباء) (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). ضروریات زندگی. (ناظم الاطباء). قوت. (ترجمان القرآن). قوت یومیه. (از فهرست ولف). طعمه. (زمخشری) نزل. (ترجمان القرآن). ریحان (رزق). (ترجمان القرآن) (دهار). روزیانه. روزینه. (فرهنگ فارسی معین) (از آنندراج). وسیله ٔ زندگی. وجه معاش:
دگر هر که دارد ز هر کار ننگ
بود زندگانی و روزیش تنگ.
فردوسی.
ز من هست روزی و جان از منست
همه آشکار و نهان از منست.
فردوسی.
روزی دوستان ازو زاید
چون ز امضاش گردد آبستن.
فرخی.
سال تا سال همی تاختمی گرد جهان
دل به اندیشه ٔ روزی و تن از غم به گداز.
فرخی.
ایا شهریاری که کرده ست ما را
هر انگشتی از تو بروزی ضمانی.
فرخی.
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دو پای پر شغه و مانده با دلی بریان.
عسجدی.
سرایی چنین پرنگار آفرید
تن و روزی و روزگار آفرید.
اسدی.
وگر راه روزیش بست آسمان
بپردروانش هم اندرزمان.
اسدی.
کسی را که روزیت بر دست اوست
توانایی دست او دار دوست.
اسدی.
ره روزی از آسمان اندر است
و لیکن زمین راه او را در است.
اسدی.
گوید همی قیاس که درهای روزیند
اینها دو دستهای جهاندار اکبرند.
ناصرخسرو.
روزی و عمر خلق بتقدیر ایزدی
این دستها همی بنویسند و بسترند.
ناصرخسرو.
روزی بی روزی هرگز نماند
در دریا ماهی و در کوه رنگ.
مسعودسعد.
روزی تو اگر بچین باشد
اسپ کسب تو زیر زین باشد.
سنایی.
بمیامن آن، درهای روزی بر من گشاده گشت. (کلیله و دمنه).
وکیل شاه جهانی و بندگان ورا
بدست تست کلید خزانه ٔ روزی.
سوزنی.
دلم آبستن خرسندی آمد
اگر شد مادر روزی سترون.
خاقانی.
خون خور خاقانیا مخور غم روزی
روز بشب کن که روزگار تو کم شد.
خاقانی.
شرمت ناید که چون کبوتر
روزی خوری از دهان مادر.
خاقانی.
بعقل آن به که روزی خورده باشد
که بیشک کار کرده کرده باشد.
نظامی.
پیرهن خود زگیا بافتی
خشت زدی روزی از آن یافتی.
نظامی.
مر سگان را عید باشد مرگ اسب
روزی وافر بود بی جهد و کسب.
مولوی.
یکی را شنیدم از پیران که مریدی را همی گفت ای پسر چندانکه تعلق خاطر آدمیزاد بروزی است اگر بروزی رسان بودی... (گلستان).
قسمت خود میخورند منعم و درویش
روزی خود میبرند پشه و عنقا.
سعدی.
هر که را بینی بگیتی روزی خود میخورد
گر ز خوان تست نانش ور ز خوان خویشتن.
ابن یمین.
هرکه کار خدا کند بیقین
روزیش میشود فراوانا.
عبید زاکانی.
ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است.
حافظ.
برآستان میکده خون میخورم مدام
روزی ما ز خوان قدر این نواله بود.
حافظ.
از من پرسید که معامله با روزی چون میکنی گفتم اگر می یابم شکر میگویم و اگر نمی یابم صبر می کنم. (انیس الطالبین).
مشو غافل ز گردیدن که روزی در قدم باشد
همین آوازه می آید ز سنگ آسیا بیرون.
صائب.
- بی روزی، آنکه روزی ندارد:
هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد.
مولوی.
- || بی نصیب:
باکه گیرم اُنس کز اهل وفا بی روزیم
روزی من نیست یا خود نیست در عالم وفا.
خاقانی.
- پراکنده روزی، کم روزی. پریشان حال:
خداوند روزی بحق مشتغل
پراکنده روزی پراکنده دل.
سعدی.
- پُرروزی، آنکه روزی بسیار دارد یا روزیش فراوان است.
- تنگ روزی، کم روزی. فقیرحال:
اگر دانش بروزی برفزودی
ز نادان تنگ روزی تر نبودی.
سعدی.
نه آن تنگ روزی است بازارگان
که بردی سر از کبر بر آسمان.
سعدی.
نه روزی بسرپنجگی میخورند
که سرپنجگان تنگ روزی ترند.
سعدی.
- روزی از زخم پراکنده خوردن، کنایه از بهم رسانیدن روزی از اطراف بتصدیع تمام. (آنندراج):
گر همه مرهم دلهای پریشان باشی
روزی از زخم پراکنده مخور چون جراح.
اثر (ازآنندراج).
و نیز رجوع به ترکیبات زیر شود:
روزی آرنده، روزی بخش، روزی تنگ، روزی جستن، روزی خوار، روزی خواره، روزی خور، روزی خوردن، روزی دادن، روزی ده، روزی دهنده، روزی رسان، روزی رساندن، روزی رسانیدن، روزی ریز، روزی ستدن، روزی شدن، روزی طلبیدن، روزی کردن، روزی گرداندن، روزیمند، روزی نوشتن، روزی یافتن.
- امثال:
اگر زمین و زمان را بهم بدوزی خداوند ندهد زیاده روزی، نظیر:
گر زمین و زمان بهم دوزی
ندهندت زیاده از روزی. (از امثال و حکم دهخدا).
اندوه چو روزی است می باید خورد.
(از امثال و حکم دهخدا).
حیا مانع روزیست:
بخواه و مدار از کس ای خواجه باک
که مقطوع روزی بود شرمناک.
سعدی.
چون حیا مانع روزی آمد
لاجرم ترک حیا باید کرد.
برهان الدین تبریزی (از امثال و حکم دهخدا).
خدا تنگ روزی میکند اما قحط روزی نمیکند. (کلمه ٔ قحط در این مثل بمعنی لغوی آن نیست و از آن بریدن روزی اراده شده است)، نظیر: دهن باز بی روزی نمی ماند. (از امثال و حکم دهخدا).
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی.
حافظ (از امثال و حکم دهخدا).
دهن باز بی روزی نمی ماند. (از امثال و حکم دهخدا). رجوع به خدا تنگ روزی میکند اما... درهمین امثال شود.
رب النوع روزی کور است:
به یونان این مثل مشهور باشد
که رب النوع روزی کور باشد.
جلال الممالک (از امثال و حکم دهخدا).
روزی بپاست یا روزی بقدم است:
مشو غافل ز گردیدن که روزی درقدم باشد
همین آوازه می آید ز سنگ آسیا بیرون.
صائب (از امثال و حکم دهخدا).
روزی بپای خود از در کس درون نیاید، نظیر: ازتو حرکت از خدا برکت. (از امثال و حکم دهخدا).
روزی بقدر همت هرکس مقدر است، نظیر مثل بالا. (از امثال و حکم دهخدا).
روزی تو اگربچین باشد
اسب کسب تو زیر زین باشد.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
روزی کَس کَس نمی خورد، نظیر: خدا میان گندم خط گذاشته است. (از امثال و حکم دهخدا):
از قصه ٔ سکندر و آب حیات خضر
معلوم شد که روزی کس کس نمی خورد.
کاتبی.
روزی مهمان پیش از خودش می آید. (از امثال و حکم دهخدا).
کسب کن تا کاهل نشوی روزی از خدا خواه تا کافر نشوی. (جامع التمثیل از امثال و حکم دهخدا).
گر زمین را به آسمان دوزی
ندهندت زیاده از روزی.
(از امثال و حکم دهخدا).
رجوع به اگر زمین وزمان را... در همین امثال شود.
مهمان روزی خود را خود می آورد، نظیر:
رزق خویش بدست تو میخورد مهمان.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
نخورده است کس روزی هیچکس، نظیر:
بر سر هر لقمه بنوشته عیان
کز فلان بن فلان بن فلان.
مولوی (از امثال و حکم دهخدا).
ورجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
هرکه خواب است روزیش در آب است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
هرکه رفت روزیش را هم میبرد (منظور از رفتن مردن است). (از امثال و حکم دهخدا).
هیچ روزی نبود بی روزی.
جامی (از امثال و حکم دهخدا).
و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
هیچکس روزی دیگری را نتواند خورد:
بر او داد یزدان ز راه نفس
نخورده است کس روزی هیچکس.
نظامی (از امثال و حکم دهخدا).
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
|| نصیب و قسمت و حصه و بهره. (ناظم الاطباء). نصیب و قسمت. (در لهجه ٔ دزفولی، از حاشیه ٔبرهان قاطع چ معین). نصیب. قسمت. حظ. (فرهنگ فارسی معین). آبشخور. آبخور:
که چندین بورزید مرد جهود
چو روزی نبودش ز ورزش چه سود.
فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 185).
بخندید و آنگه به افسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت
چنین رفت و روزی نبودت ز من
بدین درد غمگین مکن خویشتن.
فردوسی (شاهنامه ج 1 ص 401).
کنون کت نیست روزی از کهن یار
برو یاری که نو کردی نگه دار.
(ویس و رامین).
اگر روزی کند یک روز دادار
خوشا روزا که باشد روز دیدار.
(ویس و رامین).
ایزد تعالی توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد. (تاریخ بیهقی).
ز روزی مدان دورتر کان گذشت
که هرگز نخواهد بدش بازگشت.
اسدی.
همین بود کام دل افروزیم
که روزی بود دیدنت روزیم.
اسدی.
بگیتی بسی چیز زشت و نکوست
بهرکس دهد آنچه روزی اوست.
اسدی.
بقاش بود نود سال در جهان روزی
عقاب مرگ بکند از تذرو عمرش سر.
ناصرخسرو.
روزی من فلک چنان کرده ست
که بلاها همه مرا باشد.
مسعودسعد.
هرکسی را که حج کردن روزی بود جواب لبیک... [داد]. (مجمل التواریخ و القصص). خداوند ترا حج روزی کناد. (مجمل التواریخ و القصص). بزیر دیوار خراب گنجی نهاده است که روزی فرزندان مرد صالح خواهد بود. (مجمل التواریخ و القصص). در معرفت و کارها و شناخت مناظم آن رأی ثاقب و فکرت صایب روزی کرد. (کلیله و دمنه).
ترا هر دم غم صدساله روزی است
ذخیره زین فزون نتوان نهادن.
خاقانی.
در حسرت روزی که شود وصل تو روزی
روزم همه تاریک بر امید مگر شد.
خاقانی.
غم دل مخور کو غم تو ندارد
دل از روزی خویشتن درنماند.
خاقانی.
یکی ساعت من دلسوز را باش
اگر روزی بوی امروز را باش.
نظامی.
«در اینجا روزی بمعنی قسمت است ». (از حاشیه ٔ وحید دستگردی بر خسرو و شیرین ص 143).
گر جهان را پر در مکنون کنم
روزی تو چون نباشد چون کنم.
مولوی.
گفت ای برادر چه توان کرد مرا روزی نبود و ماهی را همچنان روزی مانده بود. (گلستان).
میکند حافظ دعایی بشنو و آمین بگو
روزی ما باد لعل شکرافشان شما.
حافظ.
وصال دوستان روزی ما نیست
بخوان حافظ غزلهای فراقی.
حافظ.
میی دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی.
حافظ.
- بی روزی، بی نصیب. بی بهره:
بس روشن است روز و لیک از شعاع آن
بی روزیند زآنکه همه بسته روزیند.
سنایی.
|| مشاهره. (شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء). ماهانه. (ناظم الاطباء). جامگی. (شرفنامه ٔ منیری). سالینه ٔ خدمتکار. نانکار. (شرفنامه ٔ منیری). مواجب. جیره. وظیفه: هشام بردست خویش لوا بربست سعید را و سی هزار مرد بگزید از مردان مرد و روزی دادشان و گسیل کرد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). پس مسلمه هر مردی را که بنشاند اندر آن شارستان روزی بداد و اجرا فرمود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). حجاج بیست هزار مرد بگزید از بصره ایشان را روزی بداد به اعطای تمام. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). مهلب بن ابی صفره چون از حرب ازارقه بپرداخت بنزدیک حجاج آمد و حجاج او را و فرزندانش را بنواخت و خلعت داد و روزی بیفزود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). بابک سپاه را عرض کردن گرفت و روزی همی نوشت. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
چو روزی ببخشید و جوشن بداد
بزد نای و کوس و بنه برنهاد.
دقیقی.
در گنج بگشاد و روزی بداد
بزد نای رویین بنه برنهاد.
دقیقی
چو لشکر بیاراست روزی بداد
سپه برگرفت و بنه برنهاد.
فردوسی.
بلاغت نگه داشتندی وخط
کسی کو بدی چیره بر یک نمط
چو برداشتی آن سخن رهنمون
شهنشاه کردیش روزی فزون.
فردوسی.
چو آگاهی آمد بر شهریار
که داننده بهرام چون ساخت کار
ز گفتار و کردار او گشت شاد
در گنج بگشاد و روزی بداد.
فردوسی.
سر گنجهای پدربرگشاد
سپه را همه خواند و روزی بداد.
فردوسی.
خراج بستدن گرفت و سپاه را روزی همی داد. (تاریخ سیستان). باز همه دل یکی کردند و سپاه را روزی داد. (تاریخ سیستان).خزینه های برادر برگرفت و روزی سپاه همی داد و همی بخشید. (تاریخ سیستان). بیت المال را در بگشادند و سپاه را روزی دادند. (تاریخ سیستان). روزی من بدیوان بازپس افتاد. (تاریخ بیهقی). هرکجا دیلمی بود سلاح برداشت بطلب روزی پیش شاری شد. (تاریخ طبرستان). || ذخیره و توشه. (ناظم الاطباء). توشه. (فرهنگ فارسی معین): هر مردی را هزار درم فرمود و یکساله روزی. (مجمل التواریخ و القصص).
عمر چو یکروزه قرارت نداد
روزی صدساله چه باید نهاد.
نظامی.
|| مال و متاع و ملک و اموال و اسباب. || چابکی و چیرگی. (ناظم الاطباء).

روزی. (اِخ) دهی از بخش ورزقان شهرستان اهر با 379 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول: غلات و سردرختی و سیب زمینی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


یافتن

یافتن. [ت َ] (مص) وَجد. جِده. وُجد. اِجدان. (از منتهی الارب). وِجدان. وُجود. (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). الفاء. (منتهی الارب) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). واجد شدن. اصابت. نیل. (منتهی الارب). مغارطه. (منتهی الارب). یابیدن. پیدا کردن:
هر که باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای
بی گمان راضی بباشد گر بیابد آبکند.
شهید بلخی.
دانش به خانه اندر و در بسته
نه رخنه یابم و نه کلیدستم.
ابوشکور.
بپرسید از آن سر شبان راه شاه
کز ایدر کجا یابم آرامگاه.
فردوسی.
بروید و بنگرید و آنچه بیابید بیارید.
(نوروزنامه).
گویند مردی در بیابان گنجی یافت.
(کلیله و دمنه).
روز سایه آفتابی را بیاب
دامن شه شمس تبریزی بتاب.
مولوی.
کوزه بودش آب می نامد به دست
آب را چون یافت کوزه خود شکست.
مولوی.
حکایت من و مجنون به یکدگر ماند
نیافتیم و بمردیم در طلبکاری.
سعدی.
سعدی صبور باش برین ریش دردناک
تا اتفاق یافتن مرهم اوفتد.
سعدی.
|| به دست آوردن. رسیدن. حاصل کردن. به دست کردن:
بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر
بسا کساکه بره ست و فرخشه برخوانش.
رودکی.
مدخلان را رکاب زرآگین
پای آزاد گان نیابدسرُ.
رودکی.
آنچه با رنج یافتیش و به ذل
تو به آسانی از گزافه مدیش.
رودکی.
جهان را به دانش توان یافتن
به دانش توان رشتن و بافتن.
بوشکور.
ز دشمن گر ایدونکه یابی شکر
گمان بر که زهر است هرگز مخور.
بوشکور.
جهان بر شبه داود است و من چون اوریا گشتم
جهانا یافتی کامت کنون زین بیش مخراشم.
خسروی.
من نیابم نان خشک و سوخ شب
تو همه حلوا کنی از من طلب.
کسائی.
چنین دادپاسخ که آباد جای
نیابی مگر با شدت رهنمای.
فردوسی.
همه دشمنان کام دل یافتند
رسیدند جائی که بشتافتند.
فردوسی.
تو این فر و شوکت ز ما یافتی
چو در بندگی تیز بشتافتی.
فردوسی.
سوی کام دل تیز بشتافتی
کنون هر چه جستی همه یافتی.
فردوسی.
نباشند یاور ترا تازیان
چو جائی نیابند سود و زیان.
فردوسی.
پسر بیگمان ازپدر تخت یافت
کلاه و کمر یافت هم بخت یافت.
فردوسی.
بیابد خورش بامداد پگاه
سه من می ستاند ز گنجور شاه.
فردوسی.
چو این هر سه (گوهر و نژاد و هنر) یابی خرد بایدت
شناسنده ٔ نیک و بد بایدت.
فردوسی.
به نام بزرگان و آزادگان
کز ایشان جهان یافتی رایگان.
فردوسی.
زمین هفت کشور مرا گشت راست
دلم یافت از بخت چیزی که خواست.
فردوسی.
چنین گفت پس این سرای سپنج
نیابند جویندگان جز برنج.
فردوسی.
به داد و دهش یافت این نیکوئی
تو داد و دهش کن فریدون توئی.
فردوسی.
وصال تو تا باشدم میهمانی
سزد کز تو یابم سه بوسه نهاری.
خفاف.
یافتن پهنای جوی یا ارض بوسیله ٔ اسطرلاب. (التفهیم ص 311). یافتن بالای مناره یا دیوار عمود کوهی که به نشان نتوان رسید. (التفهیم ص 313). یافتن ارتفاع کواکب ثابته با اسطرلاب. (التفهیم ص 317). یافتن ارتفاع مناره یا دیوار با اسطرلاب. (التفهیم ص 313). یافتن طالع از روی ثابته بوسیله اسطرلاب. (التفهیم ص 308). یافتن طالع بوسیله ٔ وتد بوسیله ٔ اسطرلاب. (التفهیم ص 311). یافتن طالع و ارتفاع آفتاب از روی ساعت روز به وسیله ٔ اسطرلاب. (التفهیم ص 306). یافتن طالع و ارتفاع از ساعت شب بوسیله ٔ اسطرلاب. (التفهیم ص 307). یافتن مغی چاه به وسیله ٔ اسطرلاب. (التفهیم ص 312).
بکاوید کالاش را سر به سر
که داند که چه یافت زر و گهر.
عنصری.
کی بتابد تا نیابد مشتری از تو جواز
کی برآید تانخواهد توأمان از تو امان.
زینبی.
چگونه است کز حرب سیری نیابی
چگونه که بر جای هرگز نیائی.
زینبی.
این یافتن ملک به شمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بودیار.
منوچهری.
آنجا غرامت کردند مال بسیار و پیلان بیافتند. (تاریخ سیستان). و از آنجا به کابل شد و غزا کرد و غنائم بسیار یافت. (تاریخ سیستان).
امیر بفرمود تا منادی کردند مال و زر و سیم و برده لشکر را بخشیدم سلاح آنچه یافته اند پیش بایدآوردن. (تاریخ بیهقی). و ما را بگردانیدند و زیاده از پنجاه هزار درم زر و سیم و جامه یافتیم. (تاریخ بیهقی). دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی. (تاریخ بیهقی). مردی سخت بخرد و فرمانبردار است. (التونتاش) و بسیار نواخت یافت از خداوند (تاریخ بیهقی). چون امیر به هرات رسید به خدمت آنجای آمد و خلعت و نواخت یافت. (تاریخ بیهقی). باید بیننده... حال خویش را با آن مقابله کند اگر برین جمله نیابد بداند که زشت است. (تاریخ بیهقی). غلامان بسیار... غنیمت یافتند از هر چیزی. (تاریخ بیهقی). توان دانست که در دنیی و عقبی نصیب خود از سعادت تمام یافته باشد و حاصل کرده. (تاریخ بیهقی). شما فرزندان خود را وصیت کنید تا بهشت یابید. (تاریخ بیهقی). و مرغزار پر میوه ٔ ما بودی از تو میوه گونه گونه یافتیم. (تاریخ بیهقی). ثمرتی سخت بزرگ و با نام خواهید یافت. (تاریخ بیهقی). بسیار غوری کشته شد و بسیار غنیمت یافتند. (تاریخ بیهقی). کسری گفت ای بزرجمهر چه ماند از کرامات و مراتب که آن را نه از حسن رای ما بیافتی. (تاریخ بیهقی). استعفا خواست وبیافت. (تاریخ بیهقی).
به دینار هر چیز و تیمار سخت
توان یافت جز زندگانی و بخت.
اسدی (گرشاسبنامه).
تا چشم و گوش یافته ای بنگر
تا برشنوده است گوا بینا.
ناصرخسرو.
نبینی که امت همی گوهر دین
نیابد مگر کز بنین محمد.
ناصرخسرو.
یافت احمدبه چهل سال مکانی که نیافت
به نود سال براهیم از آن عشر عشیر.
ناصرخسرو.
نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم
نه این دو کبوتر بیابد سه دیگر.
ناصرخسرو.
کاشکی امروز سه قدح دیگر ازآن بیافتمی. (نوروزنامه). پس ترک همه ٔ مشرق بگردید تا جائی نیافت و موافق آمدش. (مجمل التواریخ ص 99). چنانکه تمامی احوال او را از روز ولادت تا این ساعت که عز مشافهه ٔ ما یافته است در آن بیابد. (کلیله و دمنه).
در مرغ همچو چرغ به چنگالان
میکاود و جغاره نمی یابد.
سوزنی.
یافته و بافته است شاه چو داود و جم
یافته مهر کمال بافته درع امان.
خاقانی.
چون علم لشکر دل یافتم
روی خود از عالمیان تافتم.
نظامی.
رسم ستم نیست جهان یافتن
ملک به انصاف توان یافتن.
نظامی.
قدر دل و پایه ٔ جان یافتن
جز به ریاضت نتوان یافتن.
نظامی.
من چو آب زندگانی یافتم
غم نباشد گر بمیرد حاسدی.
سعدی.
افزون ز طلب چو یافت مردم
شک نیست که دست و پا کند گم.
امیرخسرو دهلوی.
- آب یافتن، آبیاری شدن:
بار مرد اندردرخت عقل ناپیدا بود
چون به تعلیم آب یابد آنگهی پیدا شود.
ناصرخسرو.
- || به آب دسترس پیدا کردن. کشف آب کردن.
- آبرو یافتن، اعتبار پیدا کردن:
برو پیش فغفور چینی بگوی
که نزدیک ما یافتی آبروی.
فردوسی.
- آرام یافتن، آسایش و لذت یافتن. به آسایش و لذت رسیدن:
یکی بی هنر بود نامش گراز
کزو یافتی شاه آرام و ناز.
فردوسی.
- || قرار و سکون یافتن. قرار گرفتن:
چون تو را کار ملک راست شد و آرام یافت
از وی زاد شم بزاد. (مجمل التواریخ ص 105).
نه گیتی پس از جنبش آرام یافت
نه سعدی صفر کرد تاکام یافت.
سعدی.
در ظل نوفل نامی که در آن زمان فرعون مصر بود آرام یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 47). و رجوع به آرام یافتن شود.
- آرزو یافتن، بمراد رسیدن:
ز یزدان همه آرزو یافتم
دگر دل همه سوی کین تاختم.
فردوسی.
- آزادی یافتن، آزاد شدن، نجات پیدا کردن.
جانت آزادی نیابد جز به علم و بندگی
گر بدین برهانت باید رو بدین اندرنگر.
ناصرخسرو.
- آزار یافتن، آزرده شدن، رنجیده خاطر شدن: خاطر اشراف و اعیان ملک از وی آزار یافته این خبر در اطراف عالم شایع گردید. (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 85).
- آفرین یافتن، مورد تحسین قرار گرفتن:
نهد تخت خشنودی اندر جهان
بیابد بدو آفرین جهان.
فردوسی.
- آگهی یافتن، آگاه شدن. مطلع شدن:
یکی آگهی یافتم ناپسند
سخنهای ناخوب و ناسودمند.
فردوسی.
ز زال آگهی یافت افراسیاب
برآمد از آرام و از خورد و خواب.
فردوسی.
- آماس یافتن، باد کردن. متورم شدن:
تنت یافت آماس و تو ز ابلهی
همی گیری آماس را فربهی.
اسدی.
- اتصال یافتن، پیوند شدن. متصل گشتن: و بعد از عبور ایشان به هم اتصال یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 38). و اجزای خاک با هم اتصال یافت. (حبیب السیر جزو 1ج 1 ص 51).
- اثر یافتن، نشانی پیدا کردن:
تامگر دیده ز روی تو بیابد اثری
هر زمان صد رهت اندر سر و پا می نگرم.
سعدی.
- اجازت یافتن، مجاز شدن. رخصت یافتن.
- اختصاص یافتن، مخصوص شدن: ذکر اختصاص یافتن آن طبقه به اصناف و الطاف الهی. (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 420).
- ارتفاع یافتن، بلند شدن، برخاستن:
غبار نقار در سینه ٔ ایشان ارتفاع یافته عاقبهالامر شبی قیدار هاتفی شنیده. (حبیب السیر جزو1 ج 1 ص 37).
- استحکام یافتن، استوار شدن: چنان کرد که سلطنت بدو استحکام یافت. (تذکره ٔ دولتشاه ص 431).
- استیلا یافتن، چیره شدن: من به کرات ایشان را نصیحت کردم که تو براین دیار استیلا خواهی یافت. (حبیب السیر جزو 1ج ص 48).
- اشتعال یافتن، شعله ورشدن: آتشی از جانب شام اشتعال یافته تمامت حصون و... محترق گردانید. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 30).
- اشتهار یافتن، مشهور شدن: صیت شجاعتش در هند اشتهاریافت. (حبیب السیر ج 2 جزو 4 ص 431).
- اطلاع یافتن، آگاه شدن: آنجناب بر تعبیر خواب اطلاع یافته و از رشک و حسد سایر فرزندان اندیشید. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 23).
- اطلاق یافتن، منحصر و متعلق شدن. مقرر شدن: به اتفاق جمیع مورخان اول کسی که در جهان پادشاهی بر او اطلاق یافت کیومرث بود. (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 62).
- اقتران یافتن، نزدیک شدن، مقترن گشتن: این مسئله به عز اجابت اقتران یافته وحی بر آن جناب نازل گشت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 12).
- التهاب یافتن، شعله ور شدن: نائره ٔ خشم فرعون التهاب یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 31).
- اَلَم یافتن، رنج یافتن، درد کشیدن:
الم چون رسانی به من خیرخیر
چو از من نخواهی که یابی الم.
ناصرخسرو.
بُثره های گرم و سوزاننده برآید و از آن الم یابند. (ذخیره ٔخوارزمشاهی).
- امان یافتن، زنهار یافتن، در امان شدن:
تا امان یابد به مکرم جانتان
ماند این میراث فرزندانتان.
مولوی.
- امتداد یافتن، طول کشیدن: ابتلای بنی اسرائیل... چهل سال امتداد یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 36). مدت محاصره امتداد یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج ص 38).
- انتظام یافتن، قرار گرفتن. در آمدن: نوبتی دیگر درسلک خدام تبع انتظام یافتند. (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 94). در سلک مؤلفه القلوب و طلقا انتظام یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 2 ص 237).
- انتقال یافتن، منتقل گشتن: به طریق توارث به اولاد منتقل میگشت تا به ابراهیم (ع) انتقال یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 37).
- انحراف یافتن، به بیراهه رفتن. منحرف شدن: هر کس از جاده انحراف یابد نفسش منقطعشده بمیرد. (حبیب السیر اختتام ص 414).
- اندر یافتن، به دست آوردن: یاران پیغامبر علیه السلام گفتند بسیار کس بودی که ما آهنگ او کردیم (در غزو بدر) که پیش از آنکه ما او را اندر یافتمانی و شمشیر بدو رسیدی سر وی از تن جدا گشتی. (بلعمی، ترجمه ٔ طبری).
- || نجات دادن، رها ساختن:
خویشتن را بطاعت اندر یاب
اگر از خویشتنت تیمار است.
ناصرخسرو.
وراندر یافتن مر پیشکاران را به در ماند
بر آنکو برتر است از عقل خیره وهم نشمارد.
ناصرخسرو.
- || درک کردن: پس یعقوب گفت چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت. (تاریخ سیستان). پس هر پادشاه که طبیب اختیار کند این شرایط که برشمردیم باید که اندر یافته باشد که نه بس سهل کاری است جان و عمر خویش به دست هر جاهل دادن. (چهارمقاله).
- انعقاد یافتن، بسته شدن. منعقد گشتن: مناکحت میان ملکه و سلطان انعقاد یافت. (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 431).
- انقراض یافتن، از میان رفتن. منقرض شدن. به پایان رسیدن: دولت و اقبال سنجری انقراض یافته حشم غز در ولایات دست به فتنه و فساد برآوردند. (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 419).
- بادافره یافتن،سزای بد دیدن. به مکافات رسیدن:
ندانم که بادافره ایزدی
کجا یابی از روزگار بهی.
فردوسی.
- بار یافتن، اجازه ٔ ورود یافتن: اجازه پیدا کردن برای رسیدن به حضور شاه یا بزرگی:
در حرم وصل یار زنده دلی بار یافت
کز همه خلق جهان بار ملامت کشید.
امیر سید قاسم (از تذکره ٔ دولتشاه ص 347).
- باز یافتن، پیدا کردن. دوباره به دست آوردن:
چو به خنده باز یابم اثر دهان تنگش
صدف گهر نماید شکر عقیق رنگش.
خاقانی.
چو پیری کو جوانی باز یابد
بمیرد زندگانی بازیابد.
نظامی.
تا دل من راه جانان باز یافت
گوهری در پرده ٔ جان باز یافت.
عطار.
چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت
اصل آن درد و بلا را باز یافت.
مولوی.
و خضر و الیاس به موضع چشمه شتافتند و آن را بازنیافتند. (حبیب السیرجزو 1 ج 1 ص 16).
- بریافتن، بهره مند شدن. به دست کردن. حاصل کردن:
و دیگر که این شاه پیروزگر
بیابد همی ز اخترنیک بر.
فردوسی.
- بقا یافتن، پایدار بودن، باقی ماندن:
گر خردمند بقا یافتی از سفله جهان
همه عیبش هنرستی سوی دانا به بقاش.
ناصرخسرو.
- بوی یافتن، به مشام رسیدن بوی. استشمام شنیدن بوی:
کبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت.
رودکی.
گفت که من همی بوی یوسف می یابم.
بلعمی (ترجمه ٔ طبری).
سوی میوه و باغ بودیش روی
بدان تا بیابد ز هر میوه بوی.
فردوسی.
بوی وصلش آرزو میکردم و دریافت و گفت
از سگان کیست خاقانی که یابد بوی من.
خاقانی.
این نفس جان دامنم برتافته ست
بوی پیراهان یوسف یافته ست.
مولوی.
- بهر یافتن، قسمت و نصیب یافتن:
به جنگ اندرون کشته شد شاه شهر
که از چرخ گردان چنان یافت بهر.
فردوسی.
- بهره یافتن، بهره مند شدن. برخوردن:
عرش پرنور و بلند است بزیرش در شو
تا مگر بهره بیابد دلت از نور و ضیاش.
ناصرخسرو.
و از نصایح سودمند او بهره می یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 57).
- پاسخ یافتن، جواب شنیدن:
چو این پاسخ نامه یابد ز شاه
بخوبی ورا بازگردان ز راه.
فردوسی.
- پرورش یافتن، پرورده شدن. تربیت شدن:
زر و نقره گر نبودندی نهان
پرورش کی یافتندی زیرکان.
مولوی.
تا در ظل تربیت ما پرورش یابد. (حبیب السیر جزو 2 ج 2 ص 89).
- تبدیل یافتن، بدل شدن. عوض شدن:
چون مزاج آدمی تبدیل یافت
رفت زشتی از رخش چون شمع تافت.
مولوی.
و به زبان عربی شین منقوطه به سین مهمله تبدیل یافته. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 50).
- تربیت یاقتن، مؤدب شدن به آداب:
گر این دشمنان تربیت یافتند
سر از حکم و رایت نه برتافتند.
سعدی.
- || پرورش یافتن، پرورده شدن: حضرت موسی از میان ایام رضاع تا وقت هجرت از مصر در حجر او تربیت یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1ص 30).
- ترجیح یافتن، برتری یافتن:
هم ز حق ترجیح یابد یکطرف
ز آن دو یک را برگزیند ز آن کنف.
مولوی.
- ترشح یافتن، رشحه یافتن. بهره بردن: از رشحات کلک گوهر بار او ترشح یافته. (تذکره ٔ دولتشاه ص 380).
- تسکین یافتن، آرامش یافتن. آرام شدن. سکون یافتن:
چون هوای دل من گرم شد اندر غم عمر
دل گرمم ز دم سرد سحر تسکین یافت.
عطار.
آن دو فرشته را کلمه ای تعلیم کرد که در وقت هیجان شهوت چون آن را بر زبان آورند بدان جهت اندک تسکینی یابند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 12).
- تصریح یافتن، مصرح روشن و آشکار شدن: کنیت آن جناب چنانچه در تصحیح المصابیح تصریح یافته ابومحمد بود. (رجال حبیب السیرص 44).
- تصمیم یافتن، تصمیم گرفته شدن. مصمم شدن: پیغام داد که عزم عراق تصمیم یافته و او مرد صاحب تجربه است. (حبیب السیر جزو 1 ج 2 ص 431).
- تعلق یافتن، متعلق شدن. وابسته و منسوب شدن:
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و باخبر.
مولوی.
- تعیین یافتن، معین شدن. تعیین گردیدن: شمعون بخلاف آنجناب تعیین یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 52).
- تکرار یافتن، مکرر شدن: و این صورت سه نوبت تکرار یافته. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 20).
- تمکن یافتن، جای گرفتن. مستقر شدن: عزالدین بهرامشاه بن ایلتمش در غیبت رضیه به رضا امراء دهلی برتخت سلطنت تمکین یافته بود. (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 417).
- توفیق یافتن، پیروزمند و موفق شدن. به دست آوردن موفقیت:
توفیق عشق روی تو گنجی ست تا که یافت
باز اتفاق وصل تو گوئی ست تا که برد.
سعدی.
- جریان یافتن، جاری شدن. روان گشتن: و سه نوبت بر زبان معجز بیان آنحضرت جریان یافت. (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 94).
- جواب یافتن، پاسخ شنیدن: ماچون جواب بر اینجمله یافتیم مقرر گشت که... براه راست بنایستد. (تاریخ بیهقی).
دهر شبانگه لقا تازه شد از تو چو صبح
تا به زبان قبول یافت ز حضرت جواب.
خاقانی.
- حدوث یافتن، به وجود آمدن. پدیدار شدن: از آن اجناس جواهر مختلف الطبایع حدوث یابد. (حبیب السیر اختتام ص 413).
- خط یافتن، بهره گرفتن. بهره مند شدن: و از علم باطن نیز حظ تمام یافته ام. (رجال حبیب السیر ص 2).
- حلاوت یافتن، شیرینی یافتن:
چو خواهی که گوئی نفس در نفس
حلاوت نیابی ز گفتار کس.
سعدی.
- حیات یافتن، زنده شدن: به دعای حزقیل مجدد حیات یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 39). تا دعا کرد که یونس باز حیات یافت. (حبیب السیر جزء1 ج 1 ص 39).
- خبر یافتن، خبر دار شدن، آگاه شدن:
دو چشمم به ره بود گفتم مگر
ز سهراب و رستم بیابم خبر.
فردوسی.
چه گفت گفت خبر یافتم که نزد شما
ز بهر راه بر اسبان همی کنند لگام.
فرخی.
چون غوریان خبر وی بیافتند به قلعتهای استوار که داشتند اندر شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110).
جزآن نیابد از آن راز کس خبر که دلش
ز هوش و عقل در این راه راهبر دارد.
ناصرخسرو.
دیر خبر یافتی که یار تو گم شد
جام جم از دست اختیار تو گم شد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 770).
چون اثر نور سحر یافتم
بی خبرم گرچه خبر یافتم.
نظامی.
چون مسیلمه از قدوم او خبر یافت فرمود تا ابواب قلعه را مضبوط ساختند. (حبیب السیر ج 1 جزو 4).
- خطر یافتن، قدر و ارزش و بزرگی به دست آوردن:
تن به جان یابد خطر زیرا که تن زنده بدوست
جان به دانش زنده ماند زان ازو یابد خطر.
ناصرخسرو.
- خلاص یافتن، رهاشدن. نجات پیدا کردن:
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
باز نیابد خلاص هر که در این دام رفت.
سعدی.
- خلاصی یافتن، رهایافتن. نجات پیدا کردن:
به شکر بود بسی سال تا خلاصی یافت
به امر خالق بیچون و واحد اکبر.
ناصرخسرو.
- خلعت یافتن، به دست آوردن خلعت. خلعت گرفتن:
ببینی بدین داد و نیکی گمان
که او خلعتی یابد از آسمان.
فردوسی.
و نواخت و خلعت یافتند. (تاریخ بیهقی).
- خواب یافتن، خوابیدن. خواب نیافتن.
مجال خوابیدن پیدا نکردن:
دلیران به درگاه افراسیاب
ز بانگ تبیره نیابند خواب.
فردوسی.
- داد یافتن، به حق رسیدن. به دست آوردن حق:
زآن پنج در حجره سه تن راست دو جان را
تا هر دو گهر داد بیابند ز داور.
ناصرخسرو.
- درنگ یافتن، تأخیر کردن:
فریبرز چون یافت یک مه درنگ
به هر سو بیازید چون شیر چنگ.
فردوسی.
- دست یافتن، موفق شدن. توفیق. (منتهی الارب):
عاشق چو بر مشاهده ٔ دوست دست یافت
در هرچه بعد ازو نگرد اژدهای اوست.
سعدی.
- || چیره شدن. به چنگ آوردن:
گر امشب بر ایشان نیابیم دست
به پستی ابر خاک باید نشست.
فردوسی.
بشکیب ازیرا که همی دست نیابد
بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا.
ناصرخسرو.
بلی گر دست بر گوهرنیابد
سر از گوهر خریدن برنتابد.
نظامی.
بزور فکر بر این طرز دست یافته ام
صدف ز آبله ٔ دست یافت در ثمین.
صائب.
- دستوری یافتن، اجازه یافتن. رخصت گرفتن: من دستوری یافتم به رفتن سوی خوارزم. (تاریخ بیهقی).
- دولت یافتن، به دست آوردن دولت:
مدعی از گفتگوی دولت معنی نیافت
راه ندید از ظلام ماه ندید از غبار.
سعدی.
- ذوق یافتن، طعم و مزه ٔ نیکو یافتن: دیگر سبب شرح نادادن آن بود که خود را در میان سخن ایشان آوردن ادب ندیدم و ذوق نیافتم. (تذکرهالاولیاءعطار).
- راحت یافتن، به آسودگی رسیدن به سلامت و آسایش دست یافتن:
پزشکی چون کنی دعوی که هرگز
نیابد راحت از بیمار بیمار.
ناصرخسرو.
- راه یافتن، راه پیدا کردن. راه جستن. رسیدن:
هر آن کس که او پوشش شاه یافت
به بخت و به تخت مهی راه یافت.
فردوسی.
به ایرانیان گفت کاوس شاه
که سرتان نیابد سوی جنگ راه.
فردوسی.
نیابم برین چرخ گردنده راه
نه بر دامن دام خورشید و ماه.
فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1116).
گر راه نیابی نه عجب دارم از یراک
من چون تو بسی بودم گمراه و مخسر.
ناصرخسرو.
هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری
در دل نیافت راه که آنجا مکان نداشت.
سعدی.
- || بیرون رفتن: و از آن سبب پرخشم و کینه توز باشند که خشم از اندام ایشان راه نیابد. (مجمل التواریخ والقصص ص 150).
- رخصت یافتن، اجازه و دستوری یافتن: چون بدرجه ٔ کمال رسید رخصت یافت. (رجال حبیب السیر ص 2). از حضور شاهی رخصت انصراف یافته... (مجمل التواریخ گلستانه ص 23).
- رقم یافتن، نقش پذیرفتن:
یافته در خطه ٔ صاحبدلی
سکه ٔ نامش رقم عادلی.
نظامی.
- رنج یافتن، آزار دیدن. دشواری یافتن:
برفتن از این پس نیابند رنج
درم داد باید فراوان زگنج.
فردوسی.
- روان یافتن، روان شدن. روانی یافتن:
اگر یابدی آب دریا روان
و گرکوه را پای بودی دوان...
فردوسی.
- || جان یافتن. زنده شدن:
از ینگونه هر ماهیان سی جوان
از ایشان همی یافتندی روان.
فردوسی.
- روزگار یافتن، زمان یافتن. عمر کردن: اگر روزگار یابم نخست کسی باشم که بدو بگروم و اگر نیابم امیدوارم که حشر ما را با امت او کنند. (تاریخ بیهقی).
یافتستی روزگار امروز کن
خویشتن را نیک روز و نیک فال.
ناصرخسرو.
- روز یافتن، به روشنایی رسیدن. قرین روشنایی شدن:
نیک نبودی تو خود کنون چه حدیث است
کز حشم میر روز یافتی به شب تار.
ناصرخسرو.
- رها یافتن، نجات پیدا کردن. خلاص شدن:
چو خواهی که یابی ز هر بد رها
سراندر نیاری بدام بلا...
فردوسی.
دانم که رها یابد از دوزخت ابلیس
گرز آتش این قوم بدین فعل رهااند.
ناصرخسرو.
- رهایی یافتن، نجات و خلاص یافتن:
بدامم نیابد بسان تو گور
رهائی نیابی بدینسان مشور.
فردوسی.
بدخوی در دست دشمنی گرفتار است که هرجا
که رود از چنگ عقوبت او رهائی نیابد.
سعدی.
- ره یافتن، راه یافتن. راه جستن:
فزونی و کمی درو ره نیابد
که بد ز اعتدال مصور مصور.
ناصرخسرو.
پیرزنی ره به جوانمردیافت
لاله ٔ او چون گل خود زرد یافت.
نظامی.
- زنهار یافتن، امان یافتن:
مخور زنهار برکس گر نخواهی
که خواهی و نیابی هیچ زنهار.
ناصرخسرو.
- زوال یافتن، به پایان رسیدن:
زایل شود هر آنچه بکلی کمال یافت
عمرم زوال یافت کمالی نیافته.
سعدی.
- زیب یافتن، زیوریافتن. مزین شدن:
به چشمش همان خاک و هم سیم و زر
بزرگی بدو یافته زیب و فر.
فردوسی.
ای یافته به تیغ و بیان تو
زیب و جمال معرکه و منبر.
ناصرخسرو.
- زینت یافتن، زیور یافتن. آراسته شدن: بیمن اهتمام آن حکیم فضایل اثر به علم و هنر زیب و زینت یافت. (حبیب السیر جزو 1 ص 58).
- زینهار یافتن، امان یافتن:
کنیزک بدو گفت کای شهریار
هر آنگه که یابم به جان زینهار.
فردوسی.
- سپاس یافتن، مورد شکر قرار گرفتن:
شود پیش او خوار مردم شناس
چو پاسخ دهد زود نیابد سپاس.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2204).
- سخن یافتن، درک سخن کردن:
چو باید که دانش بیفزایدت
سخن یافتن را خرد بایدت.
فردوسی.
- سروری یافتن، به بزرگی و خواجگی رسیدن:
هوش و هنگت برد به گردون سر
که بدین یافت سروری هوشنگ.
ناصرخسرو.
- سعادت یافتن، خوشبخت شدن. به دست آوردن خوشبختی:
گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت
ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد.
سعدی.
- شرف یافتن، ارزش و اعتبار یافتن. به شرف رسیدن:
اگر دانش بیلفنجی ز فضل تو شرف یابد
پدرت و مادر و فرزند و جد و خویش و خال و عم.
ناصرخسرو.
بعد از آن توبه ٔ آنجناب شرف قبول یافته ماهی به کنار دریا شتافت. (حبیب السیر جزو1 ج 1 ص 46).
- شفا یافتن، بهبود و سلامت پیدا کردن: آن جناب را بجهت آن مسیح خوانند که دست بر بیماران میکشید و همه شفا می یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 51).
- شکست یافتن، مغلوب شدن. شکست دیدن: سلطان سنجر در مصاف قراختای شکست یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 421).
- شیوع یافتن، رواج پیدا کردن. منتشر شدن: و طریقه ٔ بت پرستی در میان ملوک طوایف شیوع یافت. (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 67).
- صحبت یافتن، همدمی یافتن:
سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد
به جان گر صحبت جانان بیابی رایگان باشد.
سعدی.
- صحت یافتن، تندرستی و سلامت یافتن:
ز آنکه صحت یافت از پرهیز رست
طالب مسکین میان تب در است.
مولوی.
استر را بوی کند و آب دهان بر آن اندازد صحت یابد. (حبیب السیر، اختتام ص 421).
- صدور یافتن، صادر شدن: این سفارش از من صدور یافته. (دستورالوزرا ص 40).
- طراوات یافتن، تر و تازه شدن: و جمال او طراوت ایام جوانی یافته بحزقیل حامله گردید. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 38).
- ظفر یافتن، پیروز شدن. چیره گردیدن: و ظفر یافت و از آنجا به کابل شد. (تاریخ سیستان).
نیم از آنهاکاینها بر دین محمد کردند
گر ظفر یابد بر ما نکند ترک طراز.
ناصرخسرو.
میان پدرو پسر مصاف دست داد و عبداللطیف ظفر یافت. (تذکره ٔ دولتشاه ص 364). آخر الامرملک مظفر بر طبق نام خویش ظفر یافت. (حبیب السیر جزو 2 ج 3 ص 84).
- ظهور یافتن، ظاهر شدن. آشکارا شدن: نوبت دیگر سمت ظهور خواهد یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 37).
- عافیت یافتن، سلامت و تندرست شدن:
سرش برتافتم تا عافیت یافت
سر از من لاجرم بدبخت برتافت.
سعدی.
- عاقبت یافتن، عاقبت بخیر شدن:
عاقبتی نیک سرانجام یافت
هر که در عدل زد این نام یافت.
نظامی.
- عزت یافتن، عزیز شدن:
کسی یافت عزت که بگسست امید
رجاپیشه ناچار ذلت کشد.
شرف الدین علی یزدی.
- عفو یافتن، معفو شدن. بخشوده شدن: و به دین اجداد و آباء خویش بازآئی تا عفو یابی. (تاریخ بیهقی).
- علم یافتن، داناشدن:
اندک اندک علم یابد نفس چون عالی بود
قطره قطره جمع گردد و آنگهی دریا شود.
ناصرخسرو.
- فراغت یافتن، آسوده شدن. به آسودگی و فراغت رسیدن: خالدبن الولید چون از محاربه ٔ طلیحه فراغت یافت با سپاه اسلام به طرف بطایح رفت. (حبیب السیر ج 1 جزو چهارم).
- فرج یافتن، گشایش یافتن. نجات پیدا کردن:
راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی
صبر نیک است کسی را که توانائی هست.
سعدی.
- فرصت یافتن، مجال پیدا کردن. موقعیت به دست آوردن:
بر آن درگه چو فرصت یابی ای باد
بیار این خواجه تاش خویش را یاد.
نظامی.
باغبان را خار چون در پای رفت
دزد فرصت یافت کالا برد تفت.
مولوی.
هرگاه فرصت می یافتند به قتل یکدیگر مبادرت می کردند. (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 419).
- فریاد یافتن، دادیافتن.
فریاد یافتم زجفا و دهای دیو
چون در حریم و قصر امام الوری شدم.
ناصرخسرو.
- فیصل یافتن، سر و سامان پیدا کردن. به جایی رسیدن.خاتمه یافتن: تا این قضیه به مقتضای شریعت مطهره فیصل یابد. (حبیب السیر اختتام ص 418).
- قبول یافتن، پذیرفته شدن: و این مسئلت قبول یافته ملائکه عظام روح پرفتوحش را محفوف به انوار مغفرت رؤف غفور به مقام راحت و مسروررسانیدند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 32).
- قدح یافتن، پیمانه گرفتن. می خوردن:
جهان تازه شد چون قدح یافتی
روان از در توبه برتافتی.
فردوسی.
- قرار یافتن، قرار گرفتن. آرامش و سکون یافتن ومستقر شدن:
چگونه یابد اعدای او قرار کنون
زمانه چون شتری شد هیون وایشان خار.
دقیقی.
تا در دلم قران مبارک قرار یافت
پر برکت است و خیر دل از خیر و برکتم.
ناصرخسرو.
- قوت یافتن، نیرومند شدن: موسی قوت تمام و تمکین مالاکلام یافت. (حبیب السیر جزو 1 ص 32).
- کام یافتن، به آرزو رسیدن. موفق شدن. توفیق پیدا کردن. به مراد رسیدن:
جهاندار چون از جهان کام یافت
در آن جنبش از دولت آرام یافت.
نظامی.
نه گیتی پس از جنبش آرام یافت
نه سعدت سفر کرده تا کام یافت.
سعدی.
- کمال یافتن، کامل شدن. به کمال رسیدن:
زایل شود هر آنچه بکلی کمال یافت
عمرم زوال یافت کمالی نیافته.
سعدی.
- کوس یافتن، تنه خوردن. از چیزی کوس یافتن. با او برخورد کردن و صدمه دیدن:
ز ناگه بروی اندر افتاد طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس.
فردوسی.
- گذر یافتن، عبور کردن. گذشتن. گذاره شدن:
نه بر خاک او شیر یابد گذر
نه اندر هوا کرکس تیز پر.
فردوسی.
خروشش چنان دشت بشکافتی
که در وی سپاهی گذر یافتی.
اسدی (گرشاسبنامه).
- || رها شدن. مصون و معاف شدن. رهایی یافتن:
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگ آوران زیر خفتان و ترگ.
فردوسی.
- گزند یافتن، صدمه دیدن:
که از باد و باران نیابد گزند.
فردوسی.
- گنج یافتن، به ثروت رسیدن. توانگر شدن. مزد و اجر یافتن:
هر آن کس که ما را نموده ست رنج
دگر آنکه زو یافتستیم گنج.
فردوسی.
- لذت یافتن، بهره یافتن. متلذذ شدن:
جان تو هرگز نیابد لذت از دین نبی
تا دلت پر لهو و مغزت پر خمارست از نبیذ.
ناصرخسرو.
- لقب یافتن، لقب گرفتن: هوشنگ پادشاه فطنت شعار حکمت آثار بود به مرتبه ای بود که عادل لقب یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 63).
- مجال یافتن، فرصت پیدا کردن: اول آنکه در سخن مجال تصرف یافتند. (کلیله و دمنه).
فراق دوست چنان سخت نیست بر دل من
که دشمنان گه به فرصت نیافتند مجال.
سعدی.
- مراد یافتن، به آرزو رسیدن. موفق شدن:
گر از جور دنیا همه رست خواهی
نیابی مرادت جزاندر جوارش.
ناصرخسرو.
مراد هر که برآری مطیع امر تو گشت
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد.
سعدی.
- مکافات یافتن، کیفر دیدن به کیفر رسیدن. پادا فراه یافتن:
مکافات این بد به هر دو جهان
بیابید و اینهم نماند نهان.
فردوسی.
تو خون خلق بریزی و روی برتابی
ندانمت چه مکافات این گنه یابی.
سعدی.
- مکان یافتن، مقام یافتن. به مرتبتی رسیدن:
ندانی که سعدی مکان از چه یافت
نه هامون نوشت و نه دریا شکافت.
سعدی.
- مهتری یافتن، به سروری رسیدن.سرور شدن:
بیابی بنزدیک ما مهتری
شوی بی نیاز از بد کهتری.
فردوسی.
- مهلت یافتن، زمان یافتن: چون غلبه ٔ اسلام دید [یزدجرد] مسلمان خواست شد اما مهلت نیافت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 26).
بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال
مهلت بیابد از اجل و کامران شود.
سعدی.
- نام یافتن، مشهور شدن:
از این کار یابی تو نام بلند
رهائی دهی شاه را از کمند.
فردوسی.
- نایافتن، پیدا نکردن:
سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت
جوینده ز نایافتن خیر امان را.
ناصرخسرو.
تنور شکم دمبدم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن.
سعدی.
- نجات یافتن، رهایی پیدا کردن:
گفتم که بی پیمبر یابد کسی نجات
گفتا که چون صدف نبود کی بود گهر.
ناصرخسرو.
او نیز رنج دید چو ایشان نجات یافت
او را کنون ز جمله ٔ پیغمبران شمار.
معزی (دیوان ص 412).
خلق یکسر روی زی ایشان نهاد
کس به بت ز آتش کجا یابد نجات.
مولوی.
از شرر شر آن قوم نجات یافته در آن دیاررحل اقامت افکندند. (حبیب السیر جزء 1 ج 1 ص 30).
- نزول یافتن، نازل شدن. فرود آمدن: در اربعین سیم الواح نزول یافته رتبه ٔکلیم اﷲ در بارگاه احدیت زیاده گشت. (حبیب السیر جزء 1 ج 1 ص 33).
- نشان یافتن، اثر یافتن. اثر پیدا کردن:
عماری بیاور مرا برنشان
که دیگرنیابی خود از من نشان.
فردوسی.
- نشو و نما یافتن، پرورده و بزرگ شدن: شاهزاده آنجا نشو و نما یافت. (حبیب السیر جزء2 ج 1 ص 89).
- نصرت یافتن، پیروزمند شدن. چیرگی یافتن:
زی تو آید عدو چو نصرت یافت
کرده دل تنگ و روی پرآژنگ.
ناصرخسرو.
- نصیب یافتن، بهره یافتن.بهره مند شدن:
گفتم ز نفس جثه ٔ حیوان نصیب یافت
گفتا ز نفس نامیه بالد همی شجر.
ناصرخسرو.
- نظر یافتن، مورد توجه واقع شدن:
داد تن دادی بده جان را به دانش داد زود
یافت از تو تن نظر در کار جانت کن نظر.
ناصرخسرو.
- نفاذ یافتن، جاری شدن:...بنابرآن فرمان واجب الاذعان نفاذ یافت. (حبیب السیر جزء 1 ج 2 ص 59).
- نقصان یافتن، کم شدن: بدان سبب درویشان نقصان می یابند. (حبیب السیر ج 3جزو اول ص 59).
- نم یافتن، آب رسیدن به. آلوده شدن به آب:
بگریم من بدین نرگس که بر عارض پدید آمد
مرا زیرا که بفزاید چو نرگس را بیابد نم.
ناصرخسرو.
- نواخت یافتن، نوازش دیدن. مورد انعام و اعزاز قرارگرفتن: هر وقت نواختی یابد بخاطر ناگذشته. (تاریخ بیهقی). حسنک برفت... و کوکبه ٔ بزرگ با وی از قضات... و نواخت و خلعت یافتند. (تاریخ بیهقی).
- نوبت یافتن، مجال و امکان بروز و ظهور پیدا کردن.
|| احراز کردن مقام و منصب:
به یوسف آمد ازو یافت باز نوبت ملک
جمال و جاه و جلالش به دهر گشت سمر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 187).
- نوش یافتن، شیرینی یافتن. مقابل تلخی یافتن. مراد و کام دیدن:
چنین است کردار گردنده دهر
گهی نوش یابی ازو گاه زهر.
فردوسی.
- وایافتن، باز یافتن. دوباره به دست آوردن:
گر زیر بند زلف او باد صبا جا یافتی
صد یوسف گمگشته را در هرخمی وایافتی.
خاقانی.
- ورود یافتن، وارد شدن: در باب حصول مشک از آن آهو اقوال دیگر نیز ورود یافته. (حبیب السیر، اختتام، ص 421).
- وصول یافتن،رسیدن: پیش از آن دو هزار مرد را وصول نمی یافت. (حبیب السیر جزء 1 ج 3 ص 61).
- وفات یافتن، درگذشتن. مردن: لاجرم به حریم حرم بازگردید و آنجا وفات یافت. (حبیب السیر جزء 1 ج 1 ص 21).
- وقت یافتن، فرصت جستن. موقعیت و امکان پیدا کردن:
بستم به عشق موی میانش کمر چو مور
گر وقت یابی این سخن اندر میان بگوی.
سعدی.
- وقوع یافتن، اتفاق افتادن: تولد نوح در زمان حضرت آدم در هزار سال اول از آفرینش وقوع یافت. (حبیب السیر جزء 1 ج 1 ص 12).
- وقوف یافتن، آگاه شدن. اطلاع پیدا کردن: در علم شعر نیز وقوف یافت. (تذکره ٔ دولتشاه ص 382). و حضرون بر این معنی وقوف یافته به حیله ای که دانست ارفخشاط را به قتل آورد. (حبیب السیر جزء1ج 1 ص 18).
- هدایت یافتن، هدایت شدن. به راه راست آمدن: حکایت خواب ربیعهبن النضر به روایت صحیح و هدایت یافتن بنابر تعبیر کردن صحیح آن است... (حبیب السیر جزء2 ج 1 ص 94).
- هنر یافتن، تعلیم هنر دیدن:
هنر یابد از مرد موزه فروش
سپارد بدو چشم بینا و گوش.
فردوسی.
|| حس کردن. احساس کردن. دیدن. مشاهده کردن. شنیدن. دریافتن. درک کردن.پی بردن با یکی از حواس ظاهر چون بصر، سمع، لمس و جز آنها یا پی به چیزی بردن از راه حواس معنوی:
دلی را کز هوی جستن چو مرغ اندر هوا یابی
بحاصل مرغوار او را به آتش گردنا یابی.
خسروی.
مرا بیدل و بیخرد یافتی
به کردار بد تیز بشتافتی.
فردوسی.
هر آن کس که آواز او [لهراسب] یافتی
به تنش اندرون زهره بشکافتی.
فردوسی.
چو آواز او یابد افراسیاب
همانا برآید ز دریای آب.
فردوسی.
که نام تو یابد نه پیچان شود
چه پیچان همانا که بیجان شود.
فردوسی.
ز ره چون به درگاه شد بار یافت
دل تاجوررا بی آزار یافت.
فردوسی.
چنان یافتیم از شمار سپهر
که دارد بدین کودک خرد مهر.
فردوسی.
چنین گفت مادر به هر دو پسر
که تا از شما با که یابم هنر.
فردوسی.
بپرسید خسرو به بندوی گفت
که گفتم ترا خاک یابم نهفت.
فردوسی.
نباید که یابد شما را زبون
بکار آورد مرد دانا فسون.
فردوسی.
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به گواز.
فرخی.
روز به آکنده شدم یافتم
آخُر چون پاتله ٔ سفلکان.
ابوالعباس.
نیابی در جهان بی داغ پایم
نه فرسنگی و نه فرسنگساری.
لبیبی.
طاهر خبر او یافت بر اثر او فرارسید و پیرامن شارستان فروگرفت. (تاریخ سیستان). و خبر بازگشتن سلطان یافته بودند. (تاریخ سیستان). یکچندی میدان خالی یافتند و دست بر رگ وزیری عاجز نهادند. (تاریخ بیهقی). چون نزدیک خواجه رسیدم یافتم وی را سخت در تاب و خشم. (تاریخ بیهقی). مرابا این خواجه صحبت... افتاد فاضلی یافتم وی را سخت تمام. (تاریخ بیهقی). در خود فرو شده بود [امیر یوسف] سخت از حد گذشته که شمه ای یافته بود از مکروهی که پیش آمد. (تاریخ بیهقی).
به دشواری توانی یافتن از دور چیزی را
ولیکن زود شاید یافتن نزدیک را آسان.
ناصرخسرو.
خار و خس بفکن از این شهره درخت ایرا
کز خس و خار نیابی مزه جز خارش.
ناصرخسرو.
چون یافتم از هرکس بهتر تن خود را
گفتم ز همه خلق کسی باید بهتر.
ناصرخسرو.
خار یابدهمی ز من در چشم
دیو بی حاصل دوالک باز.
ناصرخسرو.
زانک زین خانه نیابی تو همی بوی بهشت
یار تو یافت ازو بوی تو شو نیز بیاب.
ناصرخسرو.
پس چون آدم از حج بازآمد هابیل را طلب کرد نیافت پرسیدکه هابیل کجاست. (قصص الانبیاء ص 26). یکی غضروف این است که آن را اندر زیر زنخدان پیش حلقوم همی توان دیدو به انگشت بتوان یافت. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). سبب آنکه اندر او [اندر عَنبَر] چنگ و منقار یابند آن است که... (ذخیره ٔخوارزمشاهی). اگر فراشا یابد که عادت نباشد معلوم گردد که این تب تب عفونی است... و اگر هیچ فراشا نیابد معلوم گردد که تب تب یکروزه است. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). حس آن همی باشد که چیزی گرد شده در زهار او نهاده است و قابله و خداوند علت آن را به انگشت توانند یافت. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). از زمین برگرفت و بخورد طعام آن خوشتر یافت. (مجمل التواریخ ص 100).
لب لعلش بمکیدم بخوشی
یافتم زو مزه ٔ شکر و شیر.
سوزنی.
به زهد سلمان اندررسان مرا ملکا
چو یافتم ز پدر کز نژاد سلمانم.
سوزنی.
به همت و رای خرد شو که دل را
جز این سدره المنتهایی نیابی
به آب خرد سنگ فطرت بگردان
کزین تیزترآسیائی نیابی
چه باید به شهری نشستن که آنجا
بجز هفت ده روستایی نیابی.
خاقانی.
بسا دیبا که یابی سرخ و زردش
کبود و ازرق آید در نوردش.
نظامی.
کز شعاع آفتاب پر ز نور
غیر گرمی می نیابد چشم کور.
مولوی.
چون عمراغیاررو را یار یافت
جان او را طالب اسرار یافت...
مولوی.
هدیه ها میداد هر درویش را
تا بیابد نطق مرغ خویش را.
مولوی.
یکی در بیابان سگی تشنه یافت
برون از رمق در حیاتش نیافت.
سعدی.
پسر صبحدم سوی بستان شتافت
جز آن مرغ بر طاق ایوان نیافت.
سعدی.
چو معنی یافتی صورت رها کن
که این تخم است و آنها سربه سر کاه.
سعدی.
دگر چون ناشکیبائی بنالد صادقش دانم
که من در نفس خویش از تو نمی یابم شکیبائی.
سعدی.
پدر هر دو را سهمگین مرد یافت
طلبکار جولان و ناورد یافت.
سعدی.
- سرد یافتن، احساس سرما کردن:
شب زمستان بود کپی سرد یافت
کرمک شبتاب ناگاهان بتافت.
رودکی.
من سرد نیابم که مرا ز آتش هجران
آتشکده گشته ست دل و دیده چو چرخشت.
عسجدی.
|| رسیدن. واصل شدن:
بتازید چندی و چندی شتافت
زمانه بدش مانده او را نیافت.
فردوسی.
دوان هر دوان از پس یکدگر
که تا این بیابد مر آن را مگر.
فردوسی.
براهت در شتاب اندر چنان باد
که گردت را نیابد در جهان باد.
(ویس و رامین).
از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو.
مولوی.
|| ملاقات کردن. برخورد کردن: قصد شکارگاه کردم... یافتم سلطان را همه روز شراب خورده. (تاریخ بیهقی). عبداﷲ قشون خویش را بیافت پراکنده و برگشته. (تاریخ بیهقی).


گنجشک روزی

گنجشک روزی. [گ ُ ج ِ] (ص مرکب، اِ مرکب) لب روزی. تنگ روزی. کردی خوردی. کم روزی.


روزی خواره

روزی خواره. [خوا / خا رَ / رِ] (نف مرکب) روزی خوار. روزی خورنده: یکی روزی خواره بود و یکی روزی دهنده. (قابوس نامه). روزی آن است که روزی به روزی خواره دهی. (قابوس نامه). پیره زنی زن حاتم را گفت حاتم روزی چه مانده است گفت حاتم روزی خواره بود روزی ده اینجاست نرفته است. (تذکره الاولیاء عطار چ استعلامی ص 299). و رجوع به روزی خوار شود.


گشایش یافتن

گشایش یافتن. [گ ُ ی ِ ت َ] (مص مرکب) وسعت یافتن. || روزی وسیع و فراخ حاصل کردن. || رها گردیدن.


گشاده روزی

گشاده روزی.[گ ُ دَ / دِ] (ص مرکب) خوش روزی. پر رزق و روزی.

حل جدول

روزی یافتن

ارتزاق


روزی

نعمت

نزل

مترادف و متضاد زبان فارسی

روزی

توشه، رزق، روزینه، قسمت، معیشت، نصیب

فرهنگ فارسی هوشیار

روزی

وجه معاش، وسیله زندگی، طعمه

فرهنگ معین

روزی

توشه، غذای روزانه، نصیب، بهره. [خوانش: (اِمر.)]

فرهنگ عمید

روزی

رزق و خوراک هرروزه، غذای روزانه، توشه،
[قدیمی، مجاز] نصیب، قسمت،

معادل ابجد

روزی یافتن

764

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری